جیگرطلای عمه
سلام/جیگر طلای عمه به دنیا خوش اومدی
سلام عزیز دل عمه
قربونت برم الهی،یادته گفتم قراره علی اصغرت کنیم؟
آره عمه جون علی اصغرت کردیم ی بار توی حرم عمه معصومه(س) ی بار هم امروز توی امامزاده یحیی(ع)ساری
عمه خیلی ی حس خاصی بود وقتی تو رو توی لباس علی اصغر دیدم خیلی دلم گرفت...
وقتی روی دستام گرفتمت طاقت نیاوردم به گلوت نگاه کنم
عمه جون نگاه معصوم افتادی...
خب عمه جون اگه اجازه بدی حالا میخوام اینجا توی وبلاگت چند کلام با جد بزرگوارمون امام حسین(ع) صحبت کنم...
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
سلام آقاجان...
امشب دلم به یاد شما شکسته است
یاد مظلومیتتان یاد داغ هایی که به دلتان نشست
داغ جوان هایتان،برادرتان،کودک6ماهیتان و از همه سوزاننده تر داغ بی بصیرتی امتتان که...
دل همه ی ما را سوزاند و ترساند و دست به دعایمان کرد که...
در برابر امام زمان خود بی بصیرت و کوردل نباشیم
و تا آخرین قطره ی خون رگ هایمان حتی در بدترین شرایط یار و یاورشان باشیم
آقاجان امروز ظهر عاشورا نمازمان زیر آسمان خوانده شد
و من دلم رفت به نماز ظهر به یادماندنی
و چندتن یارانتان که سپر شدند بر شما و جماعت نماز گزار پشت سرتان ...
و چه عاشقانه جان دادند(دلم همچین شهادتی خواست)
آقاجان امروز سید محمدحسینتان را علی اصغر کردیم به یاد علی اصغرتان...
حس خاصی به ما داد،فقط به ما نه بلکه به خیلی ها
خیلی از خبرنگار ها عکس گرفتند،خیلی از مردم سر و دستانش را بوسیدند
شش ماهه ی تو میخواست واقعا مثل شش ماهه ات باشد
دستانش را دخیل ظریح نواده ات کرد تا تو همیشه از او راضی باشی
از خدا خواست تا مثل سرباز6ماهه ی تو سربازجان بر کف امامش باشد
آقاجان میشود از شما خواهش کنم برایش دعاکنید و آمین گوی دعایش باشید
میشود برای من هم دعا کنید تا همهیشه ی همیشه ی همیشه دختر خوبی برایتان باشم مثل رقییتان
آقاجان دوست دارم بدانید که دوستتان داریم و بیتاب دیدارتان در بهشت هستیم.
برایمان دعاکنید عاقبتمان بخیر و شهادت در راه خدا شود.به امید دیدارتان...یا زهرا(س)
سلام عشق عمه
الان که برات مینویسم واسه خودت مردی شدی 5 ماهت داره تموم میشه.
داری میری توی 6 ماه عزیز دل عمه.
دیشب که اومده بودی پیشمون و از پهلو گرفتمت و داشتی تاتی میرفتی
اونم با چه ذوقی (فدات بشم من )یاد اون روزایی افتادم که
توی راه بودی و ما هر روز و هر روز کارمون نگاه به تقویم و روز شماری واسه اومدنت بود
دیشب چهار زانو نشسته بودم و تو توی بغلم بودی و داشتی با سیبی که توی دستام جلوت نگه داشتم کلنجار میرفتی
(داشتی سعی میکردی با اون دستای کوشولو و خوشمزه ات سیب رو نگه داری توی دستات)
بابایی عمیق نگات کرد فکر کنم فکر کنم رفت به 6 ماه پیش که پر از استرس بود و
منتظر قدومت بودیم چون از ته دلش خدا رو شکر کرد
چقدر خدا بزرگه آقا سید محمد حسین ،دارم فکر میکنم به این 6 ماه که مثل برق و باد گذشت
به تو که انگار همین دیروز بود که توی تخت نوزادی خودت کنار تخت مامان زهرا مثل ی فرشته کوشولو خوابیده بودی
انگار همین دیروز بود یادته محمد حسین که گفتم محمد حسین یار امام زمانه و همون لحظه خندیدی و دست راستتو باز کردی انگار داشتی لبیک میدادی
قربونت برم،چقدر چهره ات تغییر کرد توی این 6 ماه.
همه ی عکسات که با دوربین خودم ازت گرفتم توی لب تاب باباییه
ان شاء الله این دفعه اومدم خونتون عکسارو از بابای میگیرم
ی سیر از ی روزگیت تا 6 ماهگیتو توی وبلاگت میزارم.بوس بوس
راستی عمه جون من ی عذر خواهی بهت بده کارم بخاطر تاخیر 6ماهه ام
چون کامپیوترم خراب شده بود باید ویندوزشو عوض کنم
دیشب داشتیم با مامانی صحبت میکردیم بهش گفتم 6ماهه نتونستم به وبلاگت سر بزنم واقعا شرمندتم عشقم
ولی دیگه حتی کامپیوترمم بسوزه هم تمام سعیمو میکنم وبلاگتو زود به زود یروز کنم ان شاء الله.
راستی جیگرطلای عمه قراره علی اصغرت کنیم
اون ساعت های پر استرس که پشت در اتاق عمل بودیم
هر لحظه خبرهای استرس زا می آوردن یاد حضرت علی اصغر افتادم و با گریه قسمش دادم
اگه تو و مامانی سالم از اون در بیایین بیرون روز عاشورا علی اصغر درستت کنیم برای تعزیه خوانی
قربونت برم عمه جونم حضرت علی اصغر حافظ و همراهت
خدا رو شکر واسه همه چی
دوست دارم به اندازه ی عطر گل یاس،
فدای اون ذوق کردنات بشم.فدای اون خجالت کشیدنات بشم.فدای اون نگاهت بشم.
دیشب که اومدی پیشمون خوابت میومدبرات مداحی امام حسین(ع) رو گذاشتم
و بغلت کردم سرتو گذاشتی روی شونه ام و آروم خوابیدی.
فدای اون معصومیتت بشم که وقتی خوابی بیش از اندازه میشه
و آدم دلش میخواد همون لحظه واست جون بده.بوس
فینگیلی کوشولوی من اون روز بعد از این که مامان زهرا به بخش منتقل شد.
تورو بعد چند دقیقه بردن اتاق نوزادان تا مامانی و عمه مرضیه تنت لباس بپوشن
منم از فرصت استفاده کردمو کلی ازت عکس گرفتم
نگاه عکساتو:
این اولین عکسی هست که توی اتاق نوزادان ازت گرفتم(آخ عمه فدات بشه )
نگاه مامانی و عمه مرضیه دارن تنت لباس میپوشن
اونجا بو میداد جیگلم دماغتو گلفتی؟بوووووس
اینم با مای بی بی.اندازت نمیشد انقد کوشولو بودی یکم بلات بزرگ بود.عمه فاطمه فدات بشه الهی
مامانی داره پات شلوار میپوشه.فدای اون پاهای کوشولوت بشم من که جیگل طلای من
بعدش عمه مرضیه کامت رو با تربت کربلا معطر کرد.وقتی عمه مرضیه انگشتشو نزدیک دهاانت کرد
شروع کردی میک زدن لپت چال میوفتاد الهی فدای چال روی لپت بشم من
بعدش بردیمت پیش مامان زهرا و مادر جون و مامان زهرا رو از نگرانی در آوردیم
خدا حفظت کنه عزیز دل عمه
سفر بخیر کوشولوی عمه
سلام گل تو گلدونسلام نعنا و ریحون
سلام یکی یدونهسلام عزیز دردونه
بعد از یک غیبت طولانی امروز تونستم بهترین روز زندگیم (یعنی تولدت رو )بهت تبریک بگم خوشتلکم
تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک
بیا شمع هارو فوت کن هزار سال زنده باشی
به مناسبت تولد جیگر عمه هورااااااااااااااااااااا
محمد حسین جونم نمیدنی وقتی به دنیا اومدی چه حسی داشتم روی ابرا بودم
انقدر ذوق مرگ بودم وقتی به دنیا اومدی که نمیدونی
بزار از اولش برات تعریف کنم....
9اردیبهشت ساعت 12 شب عمه مرضیه برای رفتن به اردوی بسیجی مشهد بلیط گرفت اومد به طرف قم
(قرار بود باهم بریم که برای من استخاره بد اومد)
نزدیکی های قم بود که بهش زنگ زدن و گفتن برای شما بلیط جور نشد
آجی مرضیه که چند روز پیش مشهد بود گفت حالا عمه معصومه رو زیارت میکنیم پیش مامانمم و ی صله رحمی هم میشه
اون شب آجی سوغاتی هایی که برای فینگیل عمه از مشهد گرفته بود و تبرک کرده بود به حرم امام رضا نشونمون داد
منم کفشکی که برات ی لنگه اش رو بافته بودم رو آوردم وسط
اون شب خوابمون نبرد تا صبح به یادت ذوق کردیم
یادمه نماز صبح خوندیم بعد خوابیدیم که فرداش(10 اردیبهشت) یعنیساعت 6 با صدای تلفن آجی از خواب پاشدیم باباسید جعفر بود گفت بدویین بیایین بیمارستان ماهم با تعجب اینکه تو هنوز8 ماه 5 روزته دوویدیم طرف بیمارستان
مامان زهرا اون روز بیمارستان بستری شد تا تحت مراقبت باشین
ما هم بعدش رفتیم حرم عمه معصومه(س)و کلی دعا کردیم و تو و مامانی زهرا رو اول به خدا بعد هم به عمه سپردیم
اون روز گذشت فرداش (یعنی 11 اردیبهشت)مامانی جون(مامان مامان زهرا)زنگ زد گفت بدویین بیایین بیمارستان که نی نی عجله داره
اومدیم بیمارستان...
مامان زهرا توی اتاق انتظار منتظر رفتن به اتاق عمل بود
رفتیم پیشش نگاهش پر از استرس و ترس بود
همه ما هم استرس داشتیم مامانی جون و مادرجون هی گریه میکردن
مادرجون با آه ناله میگفت خدایا من میخوام محمد حسین رو داماد کنم
خلاصه...کلی پشت در اتاق عمل منتظر شدیم ....
از پنجره با به محوطه ی بیمارستان نگاه کردم متوجه ی بارون نم نم شدم چشمم افتاد به ساعت،6بعد از ظهر بود
در همین حین با صدای در رومو برگردوندم دیدم چندتا پرستار با ی نینی سوار بر تخت زرین دارن از اتاق عمل میان بیرون
با ذوق دوویدم به طرف پرستارا پتو رو زدم کنار دیدم ی فندق کوشولوتوش خوابیده
آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ دلم بررررررررررراااااات ضعف رررررررررررررفت
و سید محمد حسین یوسفی در 11 اردیبهشت(یعنی اول رجب و روز تولد امام محمد باقر)
عصر پنج شنبه ی بارانی ساعت 6 بعد از ظهر متولد شد
جیگرطلایی عکسی است که لحظه ای که دیدمت ازت گرفتم نگاه چقد کوشولو بودی:
ارسال شده در تاریخ شنبه 103/9/3
» برای عشق 6 ماهه ی عمه
ارسال شده در تاریخ شنبه 103/9/3
» مینویسم یادگاری...
ارسال شده در تاریخ شنبه 103/9/3
» به دنیا خوش اومدی فرشته کوچولوی من
ارسال شده در تاریخ شنبه 103/9/3
» کمی حرف دل
ارسال شده در تاریخ شنبه 103/9/3
» برای خوشگل عمه
ارسال شده در تاریخ شنبه 103/9/3
» آرشیو وبلاگ